پدر

  1-نوروز 89 رو یادم نمیره کفش نداشتم یه کفش آل استار فیک دیده بودم 10هزار تومن رفتم گفتم بهم پول میدی با ناراحتی گفت برای چی میخوای گفتم میخوام کفش بخرم با منت بهم پولو داد.

2-از بهمن 95 از کارم بیکار شدم در واقع بعد از یه دعوا با برادرزن مدیر از شرکت اومدم بیرون... یک سال تمام یک ریال از کسی نگرفتم یعنی کسی نداد که بخوام بگیرم و خدارو شکر میکنم اونقدری پس انداز داشتم که محتاجشون نباشم... در نهایت با وساطت پسر بزرگ، پدرشون لطف کردن 200 هزارتومن (سال 96 بود دیگه) روی میز برای من گذاشتن...پسر بزرگ زنگ زد و گفت که من گفتم واست پول بزاره (خاک بر سر من که واسم اینجوری وساطت میکنن یعنی پشیزی ارزش نداشتم و ندارم) پولو برداشتم ولی هنوز خرجش نکردم!!!

3-هنرستان بودم تو درس ریاضی ضعیف بودم متاسفانه همیشه، نزدیک امتحاناتم بود و استرس داشتم گفتم میخوام معلم خصوصی بگیرم (اینجوری که چندنفر میشدیم و هزینه تقسیم میشد و فکر میکنم سهم من چیزی حدود 10هزارتومن میشد سال 80 یا 81) و خیلی قاطعانه جواب داد ندارم.

4-سال 90 بود 6 ماه پریود نشده بودم شکم ورم کرده و حال بد و استرسی که بقیه بابت این قضیه به من وارد میکردن...مامان بهش گفت پول بده ببرمش دکتر باز هم گفت ندارم... در صورتی که ضیافتی به راه انداخت بابت مهمونهای خاصش و بساطش و پسرش ...... یه سکه پارسیان داشتم فروختم 60 تومن و رفتم سونو و دکتر و کیست داشتم و...

5-سال 90 بود زمستون دندون درد...صورت ورم کرده و آبسه...خواهر باردار خونمون و من سرم از درد و استرس تو شومینه بود یک هفته تمام آمپول و آنتی بیوتیک و روزی که میخواستم برم واسه جراحی حتی کرایه تاکسی نداد دقیقا خاطرم نیست که هزینه رو خواهر داد یا داداش کوچیکه...

6-سال 85 دانشگاه قبول شدم و مهرماه و روز ثبت نام قبل از اینکه بره سر کار رفتم گفتم من امروز میخوام برم ثبت نام و جوابش یه داد بلند بود و له شدن غرور نداشته پیش داماد (یعنی چیزی باقی نمونده بود چون قبلا جلو داماد سیلی خورده بودم و همین دستاویز داماد بود مدتهای مدید) و در نهایت خواهر و داماد منو بردن ثبت نام و... از کل 8 ترم فکر میکنم فقط یک ترم با سلام و صلوات هزینه داد و مابقی با داداش کوچیکه...

7-پول دانشگاه نداد ولی واسه شادی و نشاط پسر بزرگ گوشی و خط خرید سال 86 که کمبودی حس نکنه بعد از طلاق...

8-از تیرماه سال 82 کار کردم دقیقا روزی که اومدم مدرسه با مامان کارنامه دیپلممو بگیرم بعدش رفتیم محل کار من...قنادی!!! دختر تو قنادی؟؟؟!!! اونموقع خیلی تعجب آور بود...چون عروسی خواهر بود و من هیییییچ پولی نداشتم و باید وبال کسی میشدم ولی با افتخار نشدم...

9-اسفند 92 خواستگار اومد ... مامان و زندایی طرف...فقط چون ما مردی!!! تو خونه نداشتیم...پرسیدن کجاست گفتیم سفر...رفته بود خشکباری واسه عید نوروز آجیل خریده بود و گذاشته بود تو پله ها و رفته بود و منی که باز هم شکستم...........

10-سال 76 عروسی نوه های عمو و مامان از پول ارثیه ای که گیرش اومده بود واسه من و خواهر لباس دوخت ولی خب کم بود 4تا مراسم بود...نمیدونم خیاط چی دید و شنید که خودش واسم لباس دوخت...یه لباس سبز خوشرنگ که هیچ وقت یادم نمیره...

11-پارسال یعنی پاییز 98 از سفر دو هفته ای برگشتن رفتم پایین که کمک کنم وسایلو بیارم بالا سلام کردم و رفتم که روبوسی کنم منو پس زد گفت سر و صورتم کثیف البته فقط برای من چون ظاهرا واسه بقیه اینجور نبود...

12-فکر میکنم نوروز 89 بود خانواده دایی بزرگه چندروزی مهمونمون بودن...صبح رفتن تفریح و دم دمهای ظهر پیداشون شد داشتم سالاد درست میکردم که یهو مثل شمر با چشمهای خون گرفته ایستاد بالاسرم و گفت تو رفتی به داداشت عیدو تبریک بگی؟؟؟ (از سال 86 سر قضیه دعوا و کتک کاری نصف شبی مامان و بابا، پسر بزرگ با من قهر کرده بود) منم گفتم نه که دلش میخواست لهم کنه و از اونطرف دایی هم به داداش بزرگه گفته بود کوتاه بیا که داد زد بره گم بشه کصافط عوضی!!! و منی که باز هم له شدم پیش بقیه و از اون بدتر داماد دایی...از اون سال من داماد دایی رو ندیدم هنوز هم خجالت میکشم و ترس اینو دارم اگر بیان من کجا برم...

13-اول پاییز 95 یه شب بعد از اینکه میخواست منو کتک بزنه و من رفتم تو اتاقم پناه گرفتم و خوابم برد...نصف شب حالش بد شد و این حال بد 3ماه طول کشید و منی که از خواب و خوراک و استراحت زدم و این دکتر و اون دکتر و بیمارستان و... و در نهایت بعد از خوب شدن حالش چون توضیحی بابت مدارک بیمه تکمیلی ندادم شدم ه.ر.ز.ه...

14-سال 92 بود شب اسباب کشی کلش داغ بود و شروع کرد فحش به مامانم و امواتش که درگیر شدیم و کتک کاری و زنگ زدم به داداش کوچیکه اومد دنبالمون و پدر هم زنگ زد به پسر بزرگ...پسر بزرگ هم زنگ زد به مامان و شروع به تهدید ما کرد...اون شب گذشت و اومدیم خونه جدید...ته سالن کنار پنجره تراس چرخ خیاطیمو گذاشته بودم و شبها خیاطی میکردم ولی با طعم فحش!!! هر شب هر شب میومد بره تراس سیگار بکشه وقتی رد میشد هرچی از دهنش درمیومد میگفت ولی آروم...به هرکس تو خونه میگفتم باور نمیکردن چون یه جوری مورد لطف قرارم میداد که فقط خودم میشنیدم و بس...

15-چند شب پیش بود با مامان بحثش شد...منم رفتم حمام...پشت در حمام منو مورد لطف قرار داد....

و خیلی چیزهای دیگه که حالا شاید به مرور اضافه کنم ولی خب  این نوشتن یه حُسنی داشت واسم که موقع نوشتنشون حسابی گریه کردم و سبک شدم الان آروم تر شدم امیدوارم ادامه داشته باشه...

یه چیزی خیلی اذیتم میکنه از اینکه س.گ خطاب بشم حالم بد میشه...شاید خیلیا بگن چرا عادت نمیکنی تو این سن و سال دیگه...ولی من دیگه کشش و ظرفیت ندارم منم شخصیت دارم نباید اینقدر له بشم و استرس این مسائل رو داشته باشم از اینکه مهمان بیاد خونمون متنفرم چون همش ترس اینو دارم که دوباره پیش کسی خرد و کوچیک بشم...

من چرا عادت نمیکنم؟؟؟.....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.