حسن ختام 32 سالگی

سلام

به نسبت قبل فاصله نوشتنم کمتر شده 

 

عید قربان خواهر تصمیم داشت بره سفر با نازدونه و باباش ... یه سفر دو هفته ای که به من هم گفتن و منم با توجه به شرایط کاری فرصت رفتن نداشتم...تصمیم داشتن بعد از رفتن به تهران و بعد از چهلم زندایی برن اردبیل و سرعین و تبریز و... بابای نازدونه اصرار داشت که به اردبیل و سرعین برسم ولی واقعا فرصتشو نداشتم...

تا اینکه قبل از عید غدیر تماس گرفت و گفت اگر که میتونی هماهنگ کن و بیا از طرف تبریز بریم وان ترکیه...اولش من و من کردم هم بخاطر هزینه ها هم بخاطر اینکه همکار بابای نازدونه هم با خانواده همراهمون بود خلاصه اینکه دودل بودم ... چندبار خواهر و همسرش تماس گرفتن و بالاخره راضی شدم که برم و این راضی شدن دقیقا لحظه 90 صورت گرفت و یه جورایی با ناراحتی و غصه رفتم و فکر میکردم سفر راحتی نخواهد بود و مجبور باشم مبلغ زیادی از پس اندازمو برداشت کنم...

یه جورایی یه غورباقه زشت رو قورت دادم و دوری از مامان رو تحمل کردم...پروازم 30 مرداد به تبریز بود با تاخیر رسیدم و با سلام و صلوات سوار هواپیما شدم و بعد از اونجا هم رفتم ترمینال تبریز و با سواری رفتم ارومیه و اونجا خواهری و همسر با ماشینشون منتظرم بودن و به طرف خوی حرکت کردیم...لذت بردم از سرسبزی اون مناطق...از بزرگی شهر تبریز...فقط اینکه فارسی صحبت نمیکنن یکمی بد میشه...

رسیدیم خوی و دوست عزیزی از ما استقبال کردن و خونشون رو در اختیار ما گذاشتن و یه پارچ شربت آلبالوی خنک و تازه هم آماده کرده بودن، لباس عوض کردیم و رفتیم یه گشتی تو شهر بزنیم...مقبره شمس تبریزی و پوریای ولی رو دیدیم...نازدونه هم پاش بین دوتا میله پل گیر کرد و یه خطر از بیخ گوشمون گذشت و فقط کوفتگی و کبودی بود.

بعد از اونجا رفتیم من یه صندل خریدم و در نهایت رفتیم خونه این دوست عزیز که بی نهایت بامحبت و مهمان نواز بودن و کلی زحمت کشیده بودن...واقعا خانمهای اون خطه کدبانو هستن و خانه داریشون حرف نداره... با چای و شیرینی خونگی که فاطمه عزیز درست کرده بود پذیرایی شدیم...تارتهای کوچیک و فوق العاده خوشمزه ای بودن...شام رو آماده کردن و تو آوردن وسایل کمکشون کردیم و سفره بزرگی چیده شده...قورمه سبزی خوشمزه و خوش عطر، جوجه کباب خونگی، دلمه برگ مو، سالادهای خوشمزه و ترشی های دلبر...بعد از شام هم یه دسر موزی و چای...

خانواده مهربون و خونگرمی بودن 4تا دختر داشتن که فوق العاده خوش رو بودن و یه مادر مهربون که فقط به زبان ترکی صحبت میکردن و یه پدر آروم و موقر...

شب برگشتیم خونه و زود خوابمون برد از خستگی و صبح ساعت 6 بیدار شدیم سریع دوش گرفتیم  وسایل سفر رو آماده کردیم و راهی شدیم...حدودا نیم ساعتی از شهر دور شده بودیم که یه جای سرسبز و خوشکل توقف کردیم و صبحانه خوردیم...سرشیر و عسل و پنیر لیقوان و چای که طعم بهشت میداد... به مرز رازی نزدیک شدیم و ماشینها رو توی پارکینگ پارک کردیم و آماده رفتن به طرف گیت بودیم که متوجه شدیم آقای همسفر پاسپورت کل خانواده رو جا گذاشتن تو خونه

همون جا بود که رفتارهای شیک آقای همسفر رویت شد....

کمی دلخوری پیش اومد و به طرف گیت حرکت کردیم و قرار شد مدارک رو از خوی براشون بفرستن که حداقل یک ساعت زمان میبرد...تا رسیدن به خروجی یه راه خاکی هست که از سر لطف آقایون بهش رسیدگی نشده...مدارک رسید و خارج شدیم و وارد گیت ترکیه شدیم و تفاوت رو احساس کردیماولش یه فری شاپ بود که هموطنان غیور ریختن اونجا به خرید م.ش.ر.و.ب و بعد از گذر از اونجا سوار ون شدیم و راه افتادیم...تقریبا یک ساعت و نیم تو راه بودیم و رسیدیم وان...سیگارهارو فروختیم(گفته بودن نفری 3باکس سیگار میتونیم ببریم و اونجا بفروشیم) با اون وسایل سنگین و دو تا بچه کوچیک چندتا خیابون رو بالا و پایین کردیم چون آقای همسفر دنبال یه راه ارزون واسه رسیدن به هتل بودن...هوا گرم بود و بالاخره تصمیم گرفتن اول نهار بخوریم...یه اغذیه فروشی کوچیک که چندتا میز و صندلی کوچیک در مغازه گذاشه بود انتخاب کردن و شاورمای مرغ خوردیم بسیاااااررر لذیذاولش یکم غر زدم که اینجا چیه دیگه ولی بعد پشیمان و نادم گشتم...دوباره کلی راه رفتیم تا سوار ماشین شدیم و رسیدیم هتل...در بدو ورود دیدن استخر و رانی هلو دل از من و بچه ها بردجاگیر شدیم و نازدونه و باباش با بچه های همسفر رفتن استخر و حسابی بازی کردن...ما هم یه چرتی زدیم و آماده شدیم رفتیم پایین که دیدیم کف پارتی بوده و دوستان لطف کردن به ما نگفتن...رفتیم مرکز خرید آ وِ مِ بویوک (AVM) و قرار گذاشتیم ساعت 9 پایین مجتمع همدیگرو ببینیم...با دیدن قیمتها مخم سوت کشید خیلی بالا بود و ا کثر برندها توی این مجتمع نمایندگی داشتن...دست از پا درازتر برگشتیم و شام هم کباب خوردیم... و کنار یه کافه که موسیقی زنده داشت یکی ایستادیم و دیدیم مناسب بچه ها نیست و از بیرون یه قری دادیم و برگشتیم هتل...نسیم ملایم و خنکی می اومد و نشستیم کنار ساحل و چای خوردیم و بعدش خواب...

صبح که بیدار شدیم رفتیم صبحانه که کنار ساحل سرو میشد و بوفه مفصل و خوبی داشت و با لذت همه چیز خوردیم و فقط خانمها و با حضور گل پسر همسفر رفتیم خرید که اینبار من کلی چیزهای قیمت مناسب پیدا کردم و منتظر بودم خواهرم بیاد نظر بده که متاسفانه دیر شد و نشد خیلی خرید کنم و پسر همسفر هم گیر داد که بازی ps4 می خواد و کلی مارو راه برد و در نتیجه وقتمون الکی هدر رفت...4ونیم رسیدیم هتل و رفتیم یه رستوران کنار هتل بود که رو به دریا و ویوی قشنگی داشت و غذای خوشمزه ای خوردیم....بعد از اون هم تا خانمها تصمیم بگیرن و فس فس کنان آماده بشن و بریم کلی طول کشید و وقتی رسیدیم مرکز شهر تقریبا همه جا تعطیل شد و من فقط رفتم 2تا پلاستیک شکلات و قهوه خریدم و برگشتیم هتل...اونشب توی هتل عروسی بود و تا ما برسیم تمام شد...

1شهریور بود هم تولد مامان هم تولد آقای همسفر که صبح با مامان تماس تصویری داشتیم و شب در پی سوپرایز آقای همسفر کلی گشتیم و دو تا شمع کوچیک پیدا کردیم و باقلوا هم که از بازار خریده بودیم با آبمیوه و چای یه تولد کوچیک تو باغچه هتل گرفتیم...

روز بعد صبح 7 بیدار شدم و اومدم برم کنار ساحل قدم بزنم که یه هاپو اومد و پشیمون شدم...چه هوایی هم بود

برگشتم اتاقم دوش گرفتم و وسایلم رو جمع کردم و رفتم پایین با بقیه صبحانه خوردم و هتل رو تخلیه کردیم و از همونجا یه ون اومد و به سمت مرز حرکت کردیم...یه جورایی خیلی دوست داشتیم باز هم بمونیم که نشد...خیلی خوب بود برعکس اون چیزی که فکر می کردم...

رسیدیم مرز و حسابی تو گیت ایران اذیت شدیم صف طولانی بود و هیچ تهویه ای وجود نداشت و حسابی اذیت می کردن...بعدش به سمت خوی حرکت کردیم که تو راه آقایون پیشنهاد دادن تو یه کافه املت بخوریم به جای نهار...ساعت 4 بود و صاحب کافه با خوشرویی گفتش که خانمها خودشون بیان املت درست کنن و همه چیز در اختیارمون گذاشت یه نهار عااااااالی خوردیم و دوباره راه افتادیم...حسابی خسته بودیم ولی همسفر گفتش که استراحت کوتاهی کنید و بریم باغ...

یکی دو ساعت بعد اومدن و رفتیم اول شیرینی خریدیم...هرچی از رفتار پرسنل اون قنادی بگم کم گفتم که چقدر خوشرو بودن و کلی شیرینی دادن که تست کنیم با اینکه میدونستن مسافر هستیم و نمیتونیم این مدل شیرینی هارو با خودمون ببریم...

رفتیم باغ و از دیدن درختهای میوه به وجد اومدیم که چقدر ماشاء الله ثمر داشتن و کلی چیدیم و آقای همسفر همه رو تو یه صندوق گذاشتن...شام هم یه کوفته تبریزی خوشمزه و سالاد ماکارونی لذیذ خوردیم و با اصرار آقای همسفر رفتیم که چندتا گل آفتابگردون بچینیم تو باغ پدرخانمش....تو تاریکی رفتیم ولی ارزششو داشت...خوی مرکز عسل و تخمه آفتابگردون هست که تا چشم کار میکنه فقط گل آفتابگردون میبینی

روز بعد یکشنبه صبح بیدار شدیم و همسفر برامون نون روغنی تازه آوردن و پنیر و مارو راهی کردن...ما هم چون شب قبل تو تاریکی رفته بودیم باغ دوست داشتیم تو روز روشن باغهارو ببینیم که رفتیم و کنار باغ پدرخانم همسفر صبحانه خوردیم و راه افتادیم...

رسیدیم تبریز و تقریبا نیم ساعتی تو لاله پارک گشت زدیم و بعدش به سمت اصفهان حرکت کردیم که ساعت 12:40دقیقه شب رسیدیم شاهین شهر و رفتیم بازار فلافل ساندویچ خوردیم و ساعت 3 رسیدیم بهارستان جایی که رزرو کرده بودیم و از خستگی سریع خوابمون برد...

روز بعد 9 بیدار شدیم و یه دوش و صبحانه سرپایی و راه افتادیم و بعداز ظهر 5 رسیدیم خونه و این سفر دلچسب تموم شد...

خداروشکر با وجود بد سفر بودنم هیچ مشکلی تو این سفر پیش نیومد و حسابی بهمون خوش گذشت.

سه شبنه صبح اومدم سرکار و حسابی هنگ بودم و نتونستم خیلی کار کنم چهارشنبه و پنج شنبه هم تقریبا به همین منوال گذشت...

جمعه 8 شهریور تولدم بود...صبح یه کمی جارو و گردگیری کردم و مشغول اتوزدن لباسها و یه کوچولو خیاطی شدم و قرار بود بعدازظهر داداش کیک بگیره و با خواهری و نامزد داداش بریم پارک...شام هم ژامبون و مخلفات بردیم ...نامزد خانم هم یه مانتو هدیه آورده بودن که یه کوچولو تنگ بود و قرار شد برم مغازه و عوضش کنم...تولد هم به سر شد...

حس خاصی ندارم فقط احساس میکنم دارم کامل تر میشم و تلاشمو میکنم یه سری کارها و رفتارهارو کنار بزارم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.