روزانه نوشت 5

سلام...

3 روزه که بارون قشنگی میباره البته اینجا ولی خب شهرهای غربی کشور و مخصوصا استان خوزستان خدا خودش بهشون رحم کنه

من یه عادتی دارم اینکه برنمیگردم مطالب قبلی رو بخونم الان هم میخوام یه مختصر بنویسم از این مدت و اتفاقاتش...

رفت به همین راحتی و سادگی رفت بدون هیچ اثر و نشونی و خیلی راحت منو زیر پا گذاشت دلم نمیخواد یادآوری کنم روزهامو با بغض و عصبانیت به شب می رسوندم...

قبل از عید خیلی درگیر بودم نه تنها من که خواهری هم پا به پای من کار میکرد مسافرت زیارتی مامان کلی وقت و انرژی ازمون گرفت از دکتر رفتن و چکاپ و خرید سوغاتی گرفته تا دل گرفتگی و گریه های گاه و بیگاه...کارهای شرکت هم که بماند خودش یه شرح مفصل میخواد ولی خب بالاخره تمام این بالا پایین کردنا روز 27 اسفند تموم شد مامان رفت و ما با اشک و گریه و التماس دعا گویان بدرقه اش کردیم و رفت منم آخرین روز کاری سال 94 رو تموم کردم و بعد از شرکت رفتم تسویه حساب با شرکتی که حساب و کتابشو انجام دادم و بالاخره تونستم پول گواهینامه رو جور کنم و یه بار دیگه خدا بهم ثابت کرد که هوامو داره...جریان از این قرار بود که خیلی ناخواسته پولهایی به دستم رسید که فکرش هم نمیکردم و این نشون دهنده این بود که خدا و کائنات هوامو دارن اسااااااااسی... مرسی خدای مهربون

ولی واقعا خدا خیر و برکتی این مدت توی درآمد و پولم قرار داده که خودم باور ندارم...الهی که تو زندگی همه برکت خدا جاری باشه

جمعه شب در واقع بامداد شنبه 28 اسفند قندعسل اومد بیدارم کرد هول کردم بینوا سنگ کلیه اش راه افتاده بود و فشارش پایین و از درد به خودش می پیچید ساعت 7 رفتیم بیمارستان و دارو و آمپول و... تا ساعت 11  برگشتیم خونه و به خیر گذشت تا چند روز درد داشت

اون دو روز هم گذشت و یکشنبه 1 ساعت 7:45 بیدار شدم و اشکام بی اختیار شروع به باریدن کردن تا سال تحویل شد واقعا بدون مامان سختم بود الهی که خدا هیچ خونه ای رو بی مادر نکنه و روح اون عزیزانی که نیستن رو قرین شادی و رحمت کنه...

ساعت 11 نازدونه و مامان و باباش اومدن خداحافظی کردن و رفتن سفر... تا روز 7 خونه بودم ولی دیگه خیلی بی طاقت شدم  تو این مدت بغض داشت خفه ام میکرد شده بود غمباد چشام همش بارونی بود...بالاخره واسه هشتم صبح ساعتد 6 بلیط گیرم اومد و رفتم آبادان 7 و نیم اونجا بودم تا ساعت 9 دنبال هتل گشتم و بالاخره ساعت 10 تو اتاق مستقر شدم چون قرص خورده بودم تا ساعت 4 بعدازظهر غششششش کردم هوا عاااااالی بود حال و هوای شهر و .... تا دوازدهم اونجا بودم و ا ز لحاظ روحی تقریبا شارژ شدم مخصوصا با برگشت مامان و دیدن و بوسیدنش جوووون گرفتم....

مسافرت یهویی بود که کاملا همه چیزشو خدا واسم جور کرد از بلیط گرفته تا هتل و هزینه ها...شب اول اتاق 2 تخته بودم شب دوم چون کولر اتاق خراب بود با رفتن یه خانم بالاخره اتاق یه تخته واسم جور شد و طبیعتا هزینه ها نصففف حسابی حال کردم شب سوم هم که مامان اینا برگشتن و خاله اصرار کرد که دیگه تسویه کنم و برم خونشون رفتم...

یه ست جای حبوبات گرفتم عااااااالی فکر نمیکردم با این قیمت گیرم بیاد خیلی حال کردم البته اونجا واقعا لوازم آشپزخونه و ایکیا ارزون تر و متنوع تر از اینجا بود دوست داشتم همه چیز بخرم ولی خب آوردنش سخت بود...

چهاردهم رفتم سرکار که کلا به خواب گذشت!!! خب هم سرد بود هم واقعا حسش نبود

هفته اول واقعا کارکردن سخت بود ولی خداروشکر این هفته دیگه افتادم رو روال....کلی برنامه ریزی دارم که ان شاءالله با توکل به خدا انجامشون میدم

سعی میکنم از این به بعد بیشتر بنویسم که بتونم مطابق برنامه پیش برم و واسم یادآوری بشه...

پ.ن.1-تو یکی از همون روزهای کذایی قبل از عید یه روز یه راننده تاکسی رو شستم گذاشتم کنار در حد کتک....خدایا منو ببخش چقدر روزهای بدی بود

سال نو زیباتر از پارسال...

سلام

سال نو مبارک

365 روزتون پر از نگاه خدا و لبخند و دل خوش و سلامتی باشه