سفر مادر دختری

سلام

بعد مدتها اومدم و دلم میخواد از اون رخوت و بی انگیزگی دور بشم دلم خواست خاطرات این سفر مادر دختری رو یه جا واسه خودم داشته باشم...

روزگار میگذره همچنان...  

از پارسال که رفتم یزد و بعدش با فوت پسرخاله تمام خوشی سفر از یادم رفت دیگه هیچ سفری نرفته بودم و با سیلی که ایام نوروز اومد و همه رو خونه نشین کرد دیگه حسابی به هم ریخته بودم و منتظر یه فرصت و تعطیلی بودم که از خونه دور بشم.

تعطیلات خرداد بهترین فرصت بود ولی خب مثل همه این مدتی که قدرت تصمیم گیریم فوق العاده اومده بود پایین واقعا انتخاب واسم سخت بود و بالاخره دقیقه 90 تصمیم بر این شد که بریم مشهد...

آژانس پایین شرکت رو رفتم و دل رو به دریا زدم و رزرو کردم واسه 3 روز و خوشحال و خندون رفتم خونه و به مامان خبر دادم.

چهارشنه 15 خرداد: پروازمون تعجیل داشت یک ساعت و روز عید ساعت 12:40 دقیقه بالاخره پرواز انجام شد.

پرواز خوبی بود و راحت بودیم فقط من گرسنه بودم ساعت 3 رسیدیم هتل و از مسئول رزرواسیون پرسیدم که رستوران غذا دارن یا نه؟ بنده خدا رفت پرسید و گفت دریغ حتی از یه سالاد یا ماست

وسایل رو بردیم اتاق و مستقر شدیم و خوابیدیم تا ساعت 6 بعدش یواش یواش آماده شدیم و با توجه به اینکه گفته بودن تا حرم راهی نیست پیاده رفتیم که به غلط کردن افتادم حسابی گرم بود و شلوغ و راه هم برعکس گفته اونها طولانی بود مخصوصا واسه مامان. بالاخره رسیدیم و گفتن که صحنها همه شلوغ هست و ما از طرف طبرسی رفتیم و همونجا یه جا پیدا کردیم و با مامان نشستیم. حال و هوای عجیبی داشتم مامان مشغول نماز شد و منم مشغول خوندن دعا و کم و بیش دعا کردن واسه دیگران و خودم.

بعد از اینکه مامان نماز مغرب و عشا رو خوند از حرم دراومدیم و با تاکسی برگشتیم هتل و یکم خرید کردم که شب پای تلویزیون مشغول باشیم.

رفتیم رستوران هتل و یه جورایی خورد تو ذوقمون که چرا این مدلیه و خیلی به دلمون ننشست و مثل دارو سریع غذا خوردیم و اومدیم تو لابی مامان نشست تا من رفتم فلاسک آوردم و آب گرم گرفتیم واسه چای.

برگشتیم اتاق و بساط بزم رو آماده کردم چای و چیپس و شکلات و لواشک و تخمه... بسیار چسبید. بعدش هم لالا

پنجشنبه 16 خرداد: صبح 8 بیدار شدیم و رفتیم رستوران واسه صبحانه که به جز پنیر و چای شیرین چیزی نتونستیم بخوریم (دلیل انتخاب این هتل این بود که منو بوفه داشت و با توجه به سختگیری مامان نسبت به غذا میخواستم از این لحاظ مشکلی نداشته باشیم که نشد)

بعدش از پرسنل هتل درباره بازارها و جاهای تفریحی پرسیدم که چندجارو معرفی کردن و رفتیم. اول رفتیم ایثار واسه مانتو که اکثرا مدلها تکراری و قیمتها بالا بود و کیفیت اجناس پایین. دوباره سوار تاکسی شدیم و رفتیم فردوسی 1 و اینقدر شلوغ بود که مامان ترجیح داد بیرون بشینه و من رفتم خرید و باز هم چیز خاصی پیدا نکردم. یه لباس راحتی واسه نازدونه گرفتم و یه پیراهن مردونه واسه بابا.ضعف کرده بودیم و من دنبال رستوران بودم واسه غذا که بالاخره رستوران رضایی رو معرفی کردن و رفتیم (ولی بامیه خوردیم خیلی چسبید) نهار هم کوبیده و برگ خوردیم همراه با ماست موسیر و ماست و خیار که بسیار خوشمزه بود و بالاخره من بعد از 2 روز دلی از عزا درآوردم و کلی هم اضاف اومد که آوردیم واسه شام.

بعداز ظهر هم رفتیم آلتون و راهنمایی که با توجه به بالا بودن قیمتها دیدم ارزش خریدن از اونجا نداره و همینجا هم میتونم اینارو بخرم و برگشتیم هتل البته قبلش یه بستنی قیفی خوردیم اونم چسبید

جمعه 17 خرداد: دلم میخواست یه جای تفریحی برم که بین شاندیز و طرقبه و چالیدره بلاتکلیف بودم و بالاخره اسنپ گرفتیم و رفتیم چالیدره. فوق العاده شلوغ بود و پر از مسافرهای عراقی که از دیدن این طبیعت و وسایل بازی.

مامان رفت تو سایه رو صندلیهای کافی شاپ نشست و من بلیط تله سی یژ گرفتم و به ترسم غلبه کردم و تنهایی رفتم سوار شدم تجربه خیلی خوبی و یه جوری با ترسم مقابله کردم و طبیعت خیلی قشنگی داشت و چندتا عکس و فیلم گرفتم و بعد از حدود یک ساعت برگشتم پایین. تو راه هم چون تنها بودم مورد لطف و عنایت خیلی از دوستان عراقی قرار گرفتم

با مامان رفتیم چندتا مجتمع طرقبه رو گشتیم و دست از پا درازتر برگشتیم. واسه غذا هم میخواستیم بریم ارم شاندیز که با توجه به اینکه روز قبل هم گوشت خورده بودیم پشیمون شدیم و باز هم رفتیم رستوران رضایی و زرشگ پلو با مرغ سرخ شده و جوجه خوردیم و برگشتیم هتل.

بعدازظهر آماده شدیم و رفتیم طرف خونه دخترخاله که خودش و نی نی رو ببنیم (نی نی بعد از 9 سال اومده تو زندگی مامان و باباش) وقتی رسیدیم اونجا متوجه شدیم که خیلی پله دارن و بالا رفتن واسه مامان سخت بود من رفتم و هدیه رو دادم و یکم نی نی بازی کردم و دخترخاله و مادرشوهرش رفتن پیش مامان و بعدش اومدن نی نی رو بردن پیش مامان و عکس بازی کردیم و خداحافظی کردیم و رفتیم طرف بازار رضا. مامان یکم زعفرون و این چیزا خرید و رفتیم حرم....از باب الرضا رفتیم صحن خلوت بود و حال خوبی داشت با خواهری و بعضی از دوستان تماس گرفتم که سلام بدن و نیت کنن و مامان نمازش رو خوند و رفتیم رواق امام خمینی...

من که کلا گیج شده بودم که ضریح کجا هست و چی به چیه بالاخره راه پیدا کردم و رفتم اونجا خیلی شلوغ بود و از دور سلام دادم و برگشتیم هتل.

شنبه 18 خرداد: مثلا قرار بود صبح زود مثلا 6 بریم حرم که شاید مامان بتونه بره طرف ضریح که تا 8 خوابیدیم و بعدش هم صبحانه و ... بالاخره 9 رفتیم حرم و از دور زیارت کردیم و من هم تونستم در نهایت روز آخر نماز بخونم و بعدش هم یه دوری تو بازار زدیم و برگشتیم هتل و ساعت 12 اتاق رو تحویل دادیم و رفتیم فرودگاه.

قرار بود پرواز ساعت 3 باشه که گفتن 3 ساعت تاخیر داره و حسابی کلافه و عصبی شدم هیچ راهی هم نداشتیم. رفتم از رستوران فرودگاه نون گرفتم و نون و پنیر خوردیم و یک ساعتی هم خوابیدیم و بالاخره ساعت 7 پرواز انجام شد و ساعت 9:30 رسیدیم خونه و من مستقیما رفتم رو تخت و تا صبح خوابیدم...

اینم از خاطرات سفر مشهد...

خوشحالم که تونستم مامان رو ببرم سفر هرچند بدون برنامه ریزی و هولکی بود ولی واسه هر دومون خوب بود...

تا برگشتم باز هم دلم سفر خواست و بی حرف پیش ان شاء الله سعی میکنم واسه آبان برنامه ریزی کنم و حتما باز هم برم سفر

دلم دبی میخواد

پی نوشت 1: هرشب بزم چای و چیپس و تخمه و لواشک به پا بود.

پی نوشت 2: مامان به شدت عاشق ترشی شده نگرانشم

پی نوشت 3: پول سفر خیلی خوب جور شد و مشکلی نداشتم و حسابی کائنات هوامو داشتن

پی نوشت 4: اگر مشهد میرین هیچوقت خیابون طبرسی مستقر نشین که اصلا خوشم نیومد. شلوغ وکوچه ها تنگ و ترش و رفت و آمد سخت

پی نوشت5: هتل آپارتمان رو جای هتل بهمون غالب کردن.(هتل جاوید کوچه 27 طبرسی -(هتل فرشتگان سابق))

پ نوشت 6: این حجم از بددلی و وسواس چجوری تو وجود ما جا شده که نمیتونیم از چیزی لذت ببریم....



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.