باز هم سفر و خاطرات بچگی

سلام سلام...  

بعد از سفر قبلی و شروع دوباره کار یه جورایی ددری شده بودم و دلم باز هم تفریح و خوشگذرونی میخواست و خوشحال بودم تاسوعا و عاشورا تو خونه هستم و میتونم بخوابم...

از شب 6 محرم با خانواده رفتیم هیات جنوبیها و حال خوبی داشت و سعی می کردم با تک تک سلولهام به صدای دمام زنی گوش بدم و واسه یه سال ذخیره کنم...امیدوارم که عزاداریهای همه به هر شکلی که بود و به هر نیتی قبول باشه و همگی به حاجت قلبیشون برسن...

شب 7 محرم به نیت شفا و خوب شدن مامان و دختردایی حلوا درست کردم و تو نون میکادو و قیف های کوچولو گذاشتم و بردیم هیات...واسه شب هشتم هم رفتیم هیات جنوبیها واسه مراسم حجله قاسم با مامان و عروس و مامانش و دوستم و خانوادش...شب هم یه بستنی گرفتم و مهمانشون کردم که خیلی خوششون اومد...واسه شب تاسوعا هم نون پنیر سبزی نذر داشتم که قندعسل اومد دنبالم و رفتم خرید کردم و رسیدیم خونه یه چرت زدم و حدود 6ونیم مامان بیدارم کرد و گفت که بعدازظهر پسردایی بابا فوت شده...یه حالی بودیم هممون و قندعسل هم ماشینش سرویس میخواست و نمیتونست بره تو جاده و بابارو هم منصرف کرد که تشییع جنازه نره و واسه هفتم مرحوم برن...بعدش مشغول پیچیدن نون و پنیر شدیم که حدود 150تا دونه شد و خیلی چسبید...ولی دل تو دلمون نبود و دوست داشتیم بریم شهرستان...روز دوشنبه که تاسوعا بود تقریبا کلا خوابیدم و بعدازظهرش با خواهر صحبت میکردیم و بهویی تصمیم گرفتیم که بریم شهرستان و همزمان با بابا و قندعسل...

سه شنبه روز عاشورا تو خونه بودم و بیرون نرفتم و کارهامو جلو بردم که اگر رفتم مرخصی مشکلی پیش نیاد...چهارشنبه تو شرکت کارهارو انجام دادم و بعدازظهر یه کم خرید داشتم بعدش هم آرایشگاه و ساعت 8 شب رسیدم خونه قرار بود ساعت 2 راه بیافتیم...یکم با مامان بحثم شد و کلا دلم میخواست کنسلش کنم  گرفتم خوابیدم تا 10 و نیم بعدش بلند شدم وسایلمو جمع کردم و دوش گرفتم و بالاخره 2 و نیم از خونه دراومدیم...خواهر سرعت میرفت چون میگفت خوابم میگیره یواش برم...قندعسل آهسته تر می اومد و میگفت عجله ای نداریم!!!بالاخره ساعت 12 رسیدیم شهرستان و تو یه نمازخونه لباسهامونو عوض کردیم و ساعت 1 و نیم رسیدیم خونه مرحوم...هوا گرم بود حسابی نهار خوردیم و یکی یکی همه اومدن و کلی خاطرات قدیمی و گذشته واسم زنده شد تمام روزهایی که می اومدیم شهرستان و با اینها سر میکردیم و شیطنتها و.... از جلوی چشمم می گذشت همه بزرگ شده بودیم خیلیا سر خونه و زندگیشون بودن و بچه دار شدن...خونه هاشون همه نزدیک به هم و دور هم بودن و درکی از غربت ما نداشتن...همه پشت هم بودن...ولی ما....

بعد از نهار به دعوت یکی از دخترها رفتیم خونشون و دو ساعتی خوابیدیم...خونه رو کاملا تاریک کرد و اسپلیت هم حسابی فضارو خنک و خواب آور کرده بود...واقعا سرحال شدیم...دیدم باد شدیدی میاد و داره شرفمو به باد میده رفتم شلوار پوشیدم و راحت شدم...

رفتیم سر مزار و بعدش یه دور تو شهر زدیم و واسه شام برگشتیم...دعا خوندن و شام دادن و با همه خداحافظی کردیم و بعدش رفتیم خونه مادرشوهر خواهری و تا ساعت 3 خاطرات گذشته و اون روز رو مرور میکردیم و میخندیدیم...صبح هم زحمت کشیدن و صبحانه مفصلی تهیه کردن...آش و حلیم خوشمزه ای خوردیم و راه افتادیم...

ساعت 3 نهار خوردیم یه استامبولی پلو خوشمزه جنوبی که مادرشوهر خواهری پخته بود و شب ساعت 9 بالاخره رسیدیم خونه...سفر کوتاه و خوب و خاطره انگیزی بود...یه تجدید خاطره شد با خیلی از اقوام که سالها بود ندیده بودمشون بعضیا رو تقریبا میشه گفت از دوران دبستان یعنی یه چیزی حدود 25 سال پیش...

مامان این سالهای تمام تلاششو کرده بود زیاد دور و بر اقوام پدری نباشیم چون به شدت اهل اختلاف بودن و حرف و سخن بیهوده...یه جورایی دوری و دوستی...تمام این سالها میرفتیم شهرستان همش خونه خاله و یکی از دوستان خانوادگی بودیم و طرف این اقوام نمیرفتیم ولی الان بعد از سالها که دیدمشون دوست دارم بیشتر ارتباط برقرار کنم...

امیدوارم که بشه و به خوبی و خوشی با هم رفت و آمد کنیم

باز هم دلم سفر میخوادددری شدم رفت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.