بعد از خاطره تلخ روزهای آخر 95 بالاخره 30 اسفند رسید و من که از قبل تصمیم داشتم هرطور شده خونه نباشم و مخصوصا با پدر رو در رو نشم تند و تند کارهامو کردم که برم بیرون تا اومدم دوش بگیرم آب قطع شدمنم سریع بار و بندیل جمع کردم و فرار کردم منزل خواهر
خلاصه 10 دقیقه مونده به تحویل سال تمیز و مرتب گونه نشستم سر سفره و تا شب اونجا بودم و بعد از برگشت با اکراه عیدو تبریک گفتم
ایام نوروز هیچ جا نرفتم و مسافرت هم کنسل شد و بالاخره روزهای کشدار عید هم تمام شد و بعد از اون هم هر بار که سعی کردم برم سفر جور نمی شد دلم تنهایی میخواست ولی متاسفانه هربار یه مشکلی پیش میومد.
مامان و بابا رفتن ولایت 2هفته موندن که من سرمای بدی خوردم و خیلی بهم سخت گذشت ولی شکر خدا روحیه اون دوتا خوب بود
تو این مدت اصلا دنبال کار نگشتم و همینجوری بیکار بودم و موجودی هم رو به اتمام
امسال بهترین ماه رمضان عمرم بود بدون دغدغه درس و کار و خستگی و درد کلیه و ... شبها تا سحر بیدار بودم و لذت میبردم از این شب نشینی و نماز و دعا و قرآن
لذت روزه امسال رو بعید میدونم دیگه توی عمرم تجربه کنم و روزهای آخر به شدت دلم گرفته بود.
هرچقدر فکر میکنم چیز خاصی از این 3 ماه یادم نمیاد یعنی اینقدر زندگیم روتین و بی معنی شده که هیچ چیزی برای نوشتن ندارم...
پ.ن.جدایی ما چندین و چندبار اتفاق افتاد و هربار مشتاق تر از دفعه قبل برگشتیم با اینکه میدونستیم رسیدن به هم محاله...
بالاخره طلسم شکت و اومدم سراغ وبلاگ خاک خورده
1-از آخرین باری که نوشتم پدر به مدت 2 ماه به شدت بیمار شد و نظرات مختلفی از دکترها گرفتیم مثل اینکه بیماری کل بدنشو گرفته و... کار به جایی رسید که شب آخر بعد از یک هفته که بالا میاورد و غذا نمی خورد و هر روز بعدازظهر بعد از شرکت این بیمارستان و اون بیمارستان رفتیم گفتن ببرینش و اذیتش نکنید که امیدی بهش نیست!!! ساعت 5 صبح با چشمان گریون و ناامید آوردمش خونه و روز بعد قندعسل و خواهر (خواهر تمام اون مدت سر یک مساله مسخره قهر کرده بود و تمام بدبختی مال من بود) بردن بیمارستان که پذیرشش نکردن و گفتن ببرین خونه و نشونی یه دکتر فوق تخصص خون رو دادن که شکر خدا بعد از اون یهو حالا بابا از این رو به اون رو شد 3 جلسه شیمی شد و خون گرفت ولی خب بالاخره آخر دی ماه بود که زهرشو ریخت و هرآنچه من رشته بودم پنبه کرد و با چندتا فحش آبدار از خجالت تمام زحماتم دراومد و دیگه درمان رو ادامه نداد!!!
2-تو همون روزهای شروع بیماری بابا سیستم دارایی من یه ویروس زشت گرفت و مکافاتی کشیدم همه اطلاعاتم پرید روزهای وحشتناکی بود یادآوریش لرزه به تنم میاره...
3-دی ماه دعوای بدی با برادرخانم مدیر کردم و قید کارو زدم و در نهایت 15 بهمن ماه شرکتو ترک کردم.
4-آخر دی ماه دایی و خانمش کاملا یهویی و سرزده اومدن و 3روز موندن که خیلی خوش گذشت و واسه هممون لازم بود همچین چیزی
5-موقع تسویه حساب با شرکت یه مقدار از واممو بخشیدن که شکر خدا خیلی به دردم خورد.
6-تونستم به ترسم غلبه کنم و دندون مبارکو عصب کشی کنم.
7-اسفندماه اومد و بدو بدوهای همیشگی این ماه که شکر خدا تا 24 ماه به خوبی گذشت اما....
8-هیچوقت خوشم نیومده بخوام نحسی رو به چیزی نسبت بدم مثل ماه و سال و روز و خونه و کار و... ولی نحسی سال 95 دوبار گریبانمو گرفت یکی مهرماه بیماری بابا و ادامه اش تا آذر ماه بود بعدیش هم 25 اسفند که یهو ساعت 12 شب مامان طپش قلبش رفت بالا و نتیجه اش دو روز بستری توی بیمارستان تو اون روزهای شلوغ شد ولی خب باز هم خدا هوامو داشت و به خوبی گذشت....
پ.ن.بهترین اتفاق سال 95 هم روز 7 آذر بود که برای بار دوم رفتم آزمون شهری و قبول شدم خیلی اتفاق شیرینی بود و بالاخره این قورباغه رو قورت دادم ولی تا این لحظه ماشین نخریدم!!!
سلام...
خیلی وقته سر نزدم این حجم تنبلی و بی خیالی چطور میتونه تو یه نفر جا بشه خودم هم موندمااااااااااا....
کاش این همه فکر و حرفی که تو کله ام میگذره تند تند بیام اینجا بنویسمامان از تنبلی...تنبلی که نه بی خیالی محض یکی از علائم افسردگی که متاسفانه هر مدت یکبار خیلی شیک میاد بهم سر میزنه و میره...
بدجور دعوامون شد و کلا فراموشش کردم...
آیین نامه همون مرحله اول تو اوج ناامیدی قبول شدم که خیلی بهم چسبید چون اصلا نخونده بودم و سر جلسه فهمیدم اووووووه چقدر مطلب هست که بنده نخوندم...افسر حالش بد شد و امتحان از ساعت 8:30 به ساعت 12 رسید و این فرصتی شد که یکی از پرسنل با ما تست کار کنه و نتیجه اش یه 28 قشنگ بشه تو کارنامه...
مربیمو عوض کردم و از این یکی خیلی راضی بودم امیدوارم بتونم زودتر به ترسم غلبه کنم و برم امتحان بدم بیصبرانه منتظر خرید ماشین هستم...
وام 5 میلیونی کاکاش واسم گرفت که لذذذذت بخشششش ترین کار مالی امسال بود...
خدا کمک کنه و شرکت باز هم بهم پول بده بتونم یکم پس انداز کنم...
البته قول یه پاداش هم دادن
اوضاع خونه هم که ....
هرکس از اینجا رد میشه لطفا با انرژی مثبت و یه صلوات مامانمو دعا کنه
پ ن 1: چرا پستم توی وبلاگ نمیاد
پ ن 2: ااااا اومد هوراااااااااااا