احساس می کردم پاهام بی حس شدن بس که کلاچ و ترمزو کار گرفته بودم هوا رو به تاریکی میرفت و ترافیک ماشینها سنگین... دومین روز تمرین و دل آشوب من و فردای سرنوشت ساز!!! مربی سرخوش سرش تو گوشی و من به حال خودم رها شده بودم از یک ساعت و نیم تمرین ما حدوددوساعت و نیم شد چون من آخرین هنرجو بودم و خونمون تو یه مسیر بود کلا بیخیال رانندگی شده بود فقط هر از گاهی تاکیدمیکردکه گرمی زیاد بخور استرس نداشته باش و ظاهرتو حفظ کن و دلخوشی میداد که فردا بارندگی هست و افسر گیر نمیده...با خستگی فراوون رسیدم خونه و بعد از استراحت یه دوش گرفتم و به این فکر میکردم چی بخورم که طبعش گرم باشه
با هزار بدبختی خوابم برد و صبحانه نون و عسل خوردم و یه ظرف کوچولو هم خرما و گردو بردم همراه خودم که مثلا استرس نداشته باشم...رسیدم اونجا تعداد بچه ها زیاد و دو تا افسر بودن یکیشون به ظاهر مهربون و اون یکی کپلی و کوتاه قد با سیبیل یواش از فامیلای فرمانده های عراقی تو فیلما
و خب کاملا واضح و مبرهن هست من با اقوام فرمانده عراقی افتادم...
یه خانم باردار برای بار هفتم اومده بود و رفت با آقا مهربونه و قبول شد فقط بهش گفتم به نی نیت بگو دعام کنه انتظارها به پایان رسید و سوار ماشین شدم نفر اول رد نفر دوم نوبت من شد با اعتماد به نفس کاذب نشستم و خودمو هپی نشون دادم به نیش ترمزم سر پیچ گیر داد و پارک دوبل خواست و تا دنده 3 رفتم و تقریبا همه چی ازم خواست یه نگاه غضبناک بهم انداخت و گفت بشین عقب منم گیررررر که نتیجه چی شد باز یکی از اون نگاهها تحویلم داد و توی برگه نوشت قبول و من از هولم دلم میخواست لپشو بگیرم و ماچش کنم
به زور هم بهش خرما و گردو دادم
و اینجانب بعد از گذشت 7سال و اندی و در دومین آزمون تونستم شاخ غولو بشکنم و گواهی نامه بگیرم به تاریخ 7 آذر ماه سال 1395
سالگردش مبارکم باد
والله الکی که نیست
پ.ن1:کپل خان آقای هاشمی بودن.
پ.ن2: صاحب گواهینامه طلایی تا کنون فاقد اتومبیل می باشد.
پ.ن3: روزهای خوبی نیست و حرف نگفته زیاد ولی امروز با یادآوری سال قبل یه لبخند گوشه لبم بود.