سلام
نمیدونم کسی اینجارو میخونه یا نه ولی سلام میکنم حداقلش اینه که وقتی خودم میام سر میزنم میبینم که به خودم سلام کردم
برای بار صدم میخوام دوباره شروع کنم مگه از رو میرم من هی میرم هی میام اصن وبلاگ خودمه دلم میخواد
ولی جدای از شوخی دلم میخواد دوباره شروع کنم و سعی کنم چیزای منفی رو ننویسم که اذیت نشم
خب از شنبه هفته قبل شروع میکنم:
طبق معمول صبح اومدم سرکار و بعدازظهر هم کلاس زبان و شب هم پیش به سوی خانه که مامی تو راه زنگید و گفت امشب میره پیش نازدونه این یعنی اینکه من اونشب بی مامی باید سر میکردم رسیدم خونه کسی نبود شام و باقی کارارو انجام دادم بعدش بالش و پتو آوردم و جلو تی وی دراز کشیدم کیمیا و the voice رو همزمان و مشترکا نگاه کردم و لذت بردم اصن من پاییز و زمستونا دوست دارم بشینم پای تی وی و زیر پتو و هی خوراکی بخورم و سریالای آبکی نگاه کنم
یکشنبه هم به کار گذشت با مامی هم تماس گرفتم اومده بود خونه و آنفولانزای شدیدی گرفته بود الهی بمیرم آماااااااااا
اولین جلسه کلاس زومبا بود این یعنی اینکه من تونستم تنبلی رو شکست بدم و یه حرکتی بزنم بالاخره پس از سالها انتظار
خیلی خوشم اومد هرچند هماهنگ با بچه ها نبودم و عقب و جلو میرفتم ولی خودم راضی بودم و میدونم به مرور زمان بهتر میشم کلی عرق کردم و این واسه من که تعرق ندارم عالی بود فعلا هفته 2 جلسه میرم تا بعد...
دوشنبه و سه شنبه هم به کار گذشت اتفاق خاصی نیوفتاد این وسط چندبار هم با عزیز دل قهر و آشتی داشتیم...بگذریم این موضوع خیلی کلافم کرده و ذهنم درگیر پ هم بود...
چهارشنبه بالاخره عزیز دل منو راضی کرد اون کارو انجام بدم که اشتباهی انجام دادم و قرار شد پنجشنبه بیاد دنبالم و بریم کارگاه و خودش اون کارو انجام بده تا من خیالم راحت بشه...
پنجشنبه هم مدیر مالی اومد و طبق معمول ضربان قلب من به 1000 رسید ولی خب خداروشکر اونروز درگیر بود و ترکشاش به من نخورد عزیزدل هم زنگید و 12:15 اومد دنبالم و مابقی ماجرا....خیلی با هم خوب بودیمم عصر هم من رفتم باشگاه و بعدش اومد دنبالم و یکم عشقولانه بودیم و منو رسوند خونه...الویه درستیدم و مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم و دقیقا تا 12 و نیم کارم طول کشید وقتی نشستم عملا احساس کردم کمرم دو نصف شده
جمعه قرار بود بریم بیرون که بخاطر مریضی یه بنده خدایی برناممون کنسل شد و من به شدت هاپو شدم اصن یه وضی پاچشو گرفتم بالاخره و جویدمااااااااااااااا الکی الکی بهش گیر دادم و کلا تو خونه واسه خودم شمری شده بودم بعدش هم تا حدود 10 کمک قندعسل سالنو مرتب کردیم و در نهایت رفتم دوش گرفتم و خوابیدم و دوباره شروع هفته شنبه هم کار و کلاس... امروز هم که تصمیم داشتم به همکارای سابق سر بزنم و خانم کریمی جونمو ببینم که رفتم و حدود 45 دقیقه اونجا بودم و یه تجدید خاطره ای انجام دادیم
عزیز دل خیلی دلش شکسته زنگ هم نزده منم بلاکش کردم دوستش دارم ولی... چهارشنبه هم داره واسه یک ماه میره مسافرت کاری
خدایا دوستت دارم بی دلیل
پ ن: گل پسر= داداش بزرگه
قندعسل: داداش کوچیکه
نازدونه: خواهرزاده جون
کاکاش: شوهر خواهر
عزیز دل هم که نیاز به معرفی ندارن