ماه نوشت (روزانه نوشت 3)

  سلام

زمستونتون دلااااااااتون گرم   

یک ماهه که ننوشتم دقیقا از تاریخی که دلبر رفت سفر از موقعی که رفت با هم ارتباط داشتیم اکثرا تصویری و من با دیدنش فقط اشک میریختم البته یه شب درمیون بود یه شب اون اشک میریخت من دلداری میدادم یک شب هم من 

تو این مدت قهر و آشتی هم زیاد داشتیم خودم دلیل این ناراحتیارو میدونم ولی عقلم کار نمیکنه گرفتار یه عشق ممنوعه هستیم هردو خسته و دلشکسته ولی راهی به جایی نداریم اصلا باورم نمیشه این منم منی که همیشه میگفتن منطقیه و عاقلانه تصمیم میگیره دست از پا خطا نمیکنه ولی حالا چی....

دلتنگی یه طرف و بی برنامگی و بی انگیزه بودن هم یه طرف دیگه میخوام خودمو پیدا کنم نمیتونم کلافه ام...

زومبا رو تا 10 آذر ادامه دادم خوب بود ولی باز هم بی انگیزه شدم شاید از امروز دوباره شروع کنم  کلاس زبان هم بالاخره تموم شد و تازه کار اصلی شروع شد و باید دنبال دوره های مختلف مکالمه و چت بگردم واگرنه اگر بینش وقفه ایجاد بشه دوباره پشتم باد میخوره خودمو میشناسم که چقدر تنبلم و سست هستم.

یه سفر یهویی رفتم که تقریبا بهم چسبید ولی خب سفری که پدر همسفر باشه ته تهش دلخوریای زیادی هست دلشکستن های زیادی هست که فقط باید قورتشون بدی و به روی خودت نیاری برای اربعین رفتم شهرستان چقدر اون استرس رفتنه واسم شیرین بود هیچکس خبر نداشت همزمان با من مامان و بابا با اتوبوس رفته بودن ولی من معطل بلیط برگشت هواپیما بودم و ناامید که دیگه گیر نمیاد همینجوری موندم تا اینکه گل پسر زنگید گفت رفیقم زنگ زد بلیط واست جور کرده پاشو همین الان برو فرودگاه که پای پرواز بری چون دیگه اتوبوس هم گیرت نمیاد خییییییییلی استرس داشتم ولی بالاخره شد و زودتر از اونا رسیدم به این نتیجه رسیدم فامیل رو باید هر 3 یا 4 سال یکبار دید فقط برای 2 یا 3 روز نه بیشتر!!!

چقدر ما آدما عوض شدیم همه چیموووووون تغییر کرده از لحن صحبت و طرز رفتار گرفته تا هزار و یک چیز دیگه...

یه جورایی خسته تر برگشتم ولی باز هم زنگ تفریح خوبی بود.

بعدش هم به کار و استراحت گذشت 25 هم دلبر برگشت و روز بعدش هم دیگه رو دیدیم دلم براش پرررر میکشید این روزا بیشتر دلتنگش میشم کنارش هستم ولی دلتنگ تر از همیشه...

غصه قند عسل داره کم کم دیوونم میکنه جونم به جون مامان و آجی و قند عسل بسته است خدایا خسته ام دستمو بگیر روز به روز دارم بیشتر غرق میشم میترسم یه روز برسه که کسی نتونه دستمو بگیره و نجاتم بده امیدمو ناامید نکن خودت میدونی چی میخوام این روزا به جایی رسیدم که خودم هم نمیدونم چی میخوام...

خیلی انرژی منفی داشت این پست ولی من میخوام دوباره تغییر کنم و این موج منفی که سراغم اومده رو دور کنم خدایااااااااااااا

به امید اینکه پست بعدی بهتر باشه... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.